محل تبلیغات شما
پیام ازساجدی نژاد شماره :99 داستان:ذوالقرنین قسمت سوم اسکندرگوشهای درازی داشت وبوسیله طوقی از طلا آنها را پنهان می ساخت،وجز سلمانی هیچ کس خبر نداشت تااینکه غلام سر تراش مرد، تراشنده دیگری آوردند.اسکندر اورا تهدید کرد که رازداری کندوگرنه کشته می شود اما زپوشیدن راز شد روی زرد که پوشیده راز در آرد به درد بیغوله ای دید چاهی شگرف فکند آن سخن را در آن چاه ژرف سلمانی نمی توانست رازداری کند مریض شد ودر بیابان چاهی یافت و وبه چاه گفت:گوش اسکندر دراز است از ناله او

حکایت:شعر طنز ترکی

داستان:ذوالقرنین.قسمت سوم

داستان:ذوالقرنین.قسمت دوم

اسکندر ,سلمانی ,راز ,چاهی ,چاه ,سوم ,قسمت سوم ,داستان ذوالقرنین ,ذوالقرنین قسمت ,آن سخن ,فکند آن

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

توریستگاه مقالات ویکی سرا دفترچه خاطرات